فایل صوتی برای نابینایان، در انتهای این مقاله
N
خواب یک پروانه
حماسه سیاوش
ماتادور
اتصال
درسی از ویشنو
سقوط برگی از درخت
آنتونیوس و اسپارتاکوس
اتصال
بیقرار
نخبه کیست؟
خرافه، مفهومی غیرقابل تفسیر
خواهران ارزشی- برادران کارامازوف
مارکس و مارکسیسم زیر ذره بین
نمونه ای از طنبورنوازی استاد الهی
فراماسونری- قسمت اول
آتئیسم، آنالیز و ریشه یابی
ناسیونالیسم مانعی در مقابل تجزیه طلبی
جهش کوانتمی روح
اعجاز تفکرات استاد الهی در ایجاد پارادایمهای جدید
روان شناسی نوزادان
Metadata of this story:
A presentation by the research institute
Andishe Online Germany (AOG)
Excerpt from the book
The Miracle of Guadalupe
Author:
Faramarz Tabesh
Completion / Publication Date of the Persian Original Version:
Winter 2020 / 15 Dec. 2025
Completion / Publication of the German Version:
31 August 2024 / 20 Dec. 2025
Completion / Publication of the English Version:
01 September 2024 / 20 Dec. 2025
.The following text was translated by Faramarz Tabesh from Persian (Farsi) into both German and English
:متادیتای این داستان
ارائهشده توسط مؤسسه تحقیقاتی اندیشه آنلاین آلمان (AOG)
«گزیدهای از کتاب «معجزه گوادالوپه
نویسنده: فرامرز تابش
تاریخ تکمیل داستان/ انتشار نسخه اصلی فارسی: زمستان ۲۰۲۰ / ۲۲ دسامبر ۲۰۲۵
تاریخ تکمیل داستان/ انتشار نسخه آلمانی: ۳۱ اوت ۲۰۲۴ / ۲۲ دسامبر ۲۰۲۵
تاریخ تکمیل داستان / انتشار نسخه انگلیسی: ۱ سپتامبر ۲۰۲۴ / ۲۲ دسامبر ۲۰۲۵
.متن زیر توسط فرامرز تابش از فارسی به هر دو زبان آلمانی و انگلیسی ترجمه شده است
نسخه انگلیسی
نسخه آلمانی
مردی که از فضا آمد
مرد فضانورد از سفینه فضائی خود که پس از ماه ها تاخیر به سطح مریخ نشسته بود پایین آمد. او بشدت گرسنه و تشنه بود چون سفر، طبق برنامه پیش نرفته بود. از اینرو ذخیره غذائی و نوشیدنی او به اتمام رسیده بود و درست به همین دلیل دو همکار دیگرش را از دست داده بود.
مرد زمینی از شدت گرسنگی و مخصوصن تشنگی دیوانه وار می دوید شاید که در جائی قدری آب و یا قطعه ای گیاه بیابد و رفع تشنگی و گرسنگی بکند. او درست در لحظه ای که از یافتن خوراکی و همینطور زنده ماندنش قطع امید کرده بود، ناگهان خود را در نزدیکی یک میدان خاکی یافت و در روبروی خود یک قطعه زمین سنگی دید که کوهستانی مینیاتوری روی آن بطور طبیعی قرار داشت و از میان دره های آن، ماده ای سفید رنگ که به نظرش شیر آمد روان بود. مرد زمینی بسرعت خود را به کوه سنگی مینیاتوری رساند و بر روی شکم افتاد و با دهان خود از آن مایع سفید، سیر نوشید. مزه این ماده بسیار عجیب و ناآشنا می نمود. در این گیرودار، مرد ناگهان متوجه شد که سرش خیس می شود و به محض آنکه سر را به طرف آسمان چرخاند، با منظره بسیار عجیبی روبرو شد. او در بالای سر خود زنی را دید با پاهایی که بطور غیرمتعارف بلند بودند. زن، تنها سینه خود را که به یک مَشک وزین می نمود رها کرده بود و از آن شیر و یا چیزی شبیه آن بر روی کوه های مینیاتوری می ریخت و چون مرد زمینی خود را در مسیر بارش شیر، به زمین انداخته بود، این شیر بر روی سر و گردن او نیز می چکید. از دیدن این منظره حالت چندش به مرد دست داد و از اینکه شیر یک زن عجیب یک سینه دار را نوشیده بود، حالت تهوع به او دست داد. این حالت رفته رفته چنان در او اوج گرفت که دچار استفراغ شد و هرآنچه را نوشیده بود بالا آورد. مرد همراه با سرگیجه، دوباره نگاهی به زن انداخت و آرزو کرد ای کاش بمیرد و دوباره زنده شود و اینبار از آن ماده سفید رنگ ننوشد. وی در همین حال متوجه شد که زن با لبخندی گرم و با مهربانی به او می نگرد. خواست از جا برخیزد که ناگهان زن به او نزدیک شد و تنها سینه خود را در دست گرفت و چندین بار آنرا فشار داد و با اینکار خود، مقدار زیادی شیر را به درون دهان مرد فضایی پمپاژ نمود. او این کار را چندین بار انجام داد. مرد نیمه هوش برای مدت نیم ساعت زمینی در جای خود میخکوب شد، ولی آرام آرام بخود آمد و همانطور که روی زمین افتاده بود دید که دور تا دور میدان، مردان عجیبی که لباسهایی به سبک ایرانیان و یا رومیان باستان بر تن دارند با یکدیگر همراه با نگرانی بلکه عصبانیت صحبت می کنند و هر از چندگاهی به او می نگرند و با خشم به صحبت با یکدیگر ادامه می دهند.
پس از گذشت این زمان، مرد، قدرت و جان تازه ای را در درون خود احساس نمود و براحتی توانست از جا برخیزد. مرد های دور و بر میدان دو تا دو تا و سه تا سه تا آنجا را ترک می گفتند. پس از آنکه همه آنها از آن محل دور شدند، زن عجیبِ یک سینه دار مریخی درست مانند اینکه زیر پاهایش دو قرقره و یا دو چرخ کار گذاشته باشند، بدون آنکه پاهای دراز خود را به حرکت درآورد به سوی مرد راند و در دو قدمی وی ایستاد. مرد زمینی حیرت کرده بود و نمی دانست که قرار است چه بر سرش آید. زن یک سینه دار، با یک حرکت سریع، دست مرد زمینی را گرفت و بدنبال خود بحرکت درآورد. مرد که مانند یک کودک حرف شنو، بدنبال زن در حرکت بود نگاهی دیگر به چهره زن انداخت و او را کمی زیباتر از سابق و مهربان، اما بسیار بلند قامت یافت.
............
پس از گذشت زمانی کوتاه، بزودی، زن مریخی و مرد زمینی روبروی یک کاخ بسیار بزرگ که بیشتر شبیه یک شهر بود ایستادند. افرادی که به نظر می آمد گارد ویژه باشند با لباس های عجیب زرهی با رنگهای سیاه و زرشکی تند، دست راست خود را که گره کرده و دو انگشت اول و دوم را به طرف آسمان نشانه رفته بودند، دو بار از طرف پشت دست به پیشانی خود نواختند، ولی زن یک سینه دار هیچ عکس العملی نشان نداد و فقط مرد زمینی را بدنبال خود به درون قصر یا بهتر بگوییم شهر کشید. مرد نیمه هوشیار زمینی همانطور که بی اختیار بدنبال زن مریخی کشیده می شد، متوجه معماری بسیار زیبای این محل شد و بیش از هرچیز ستونهایی که معلوم نبود از چه جنسی می باشند توجه او را جلب نمود که بطرز باشکوهی روی آنها کنده کاریهای بسیار ظریفی دیده می شد. به نظر می آمد این کارهای دستی، بازگو کننده داستانهای ویژه ای می باشند. او همچنین متوجه شد که این قصر، سقف عجیبی نیز دارد. یعنی برخی قسمتهای مسیر با سقف هایی که به زیبایی نقاشی شده بودند پوشیده شده بود، ولی به ناگاه از نیمه راه سالن، در برخی قسمتها، سقفی وجود نداشت و بجای آن، رگه هایی از سنگهای طبیعی سرخ رنگ دیده می شد که خبر از این امر می داد، این مسیر و یا سالن که آنها در طول آن در حرکت بودند، به آرامی به درون زمین (مریخ) می رود.
.......
پس از گذشت حدود ۵ یا ۶ ساعت زمینی، فضانورد و زن یک سینه دار به سالنی بسیار زیبا و وسیع رسیدند. در اینجا زن، دست مرد را رها کرد تا تنها سینه برهنه خود را به زیر لباس عجیبش بچپاند و درست در همین لحظه، مرد که تمام طول راه کوچکترین حس خستگی نداشت، به شدت ملول و خسته شد، اما زن بعد از اتمام کار با سینه خود، دوباره دست مرد را گرفت و مجددن مرد، قدرت خود را بازیافت. زن، مرد زمینی را بر روی یک کاناپه بسیار شیک با روکشی به رنگ نوعی صورتی با گل های ریز قرمز رنگ که گویی زنده و طبیعی بودند، نشاند. مرد فکر کرد:
" چه رنگ عجیبی! زیباست"
اما تعجب او زمانی اوج گرفت که متوجه شد مبل، به همراه هر حرکت او تغییر حالت داده، خود را با وضعیت جدید سرنشینش مطابقت می دهد. در همین حال ناگهان متوجه شد که زن، زیر لباس خود، مانند زنان زمینی دو پستان دارد و با نگاهی که به صورت او انداخت، وی را بی نهایت زیبا یافت. عجیب تر از همه آنکه قد او هم کاهش یافته و تقریبن هم قد مرد زمینی شده بود.
سالن وسیع و زیبا، بی نهایت خوشبو و خوشایند می نمود. بوی عجیبی مانند چوب صندل در هوا موج می زد و عجیب تر از آن، موسیقیی بود که با نتهای به تناوب، زیر و بم با ریتمی دوست داشتنی اما برای مرد زمینی غریب، نواخته می شد. چیزی تقریبن شبیه یکی از سوناتهای شوستاکوویچ. وی متوجه شد، دیگر اثری از آن زن یک سینه دارِ لنگ دراز با آن آرایش موی ناآشنا و آن رنگ تند شرابی خبری نبود.
مرد زمینی فضانورد که دست تقدیر او را به این سیاره کشانده بود، با خود می اندیشید:
" قدم بعدی چیست و چه باید کرد؟ "
اما با دیدن زن که به طرف او می آمد، رشته فکرش از هم گسست و اولین چیزی که نظرش را جلب نمود این بود که زن مریخی دیگر روی زمین لیز نمی خورد، بلکه مانند انسانها، برای راه رفتن از پاهای خود، که حالا با مقاس زمینی، اندازه معمولی بخود گرفته بودند، استفاده می کند. زن به نزدیکی مرد رسید و به زبان زمینی قابل فهم برای مرد فضانورد گفت:
" تو مرد من هستی،...اوه! شما چه می گویید، بله شوهر، تو شوهر من هستی!!"
مرد زمینی که خود را در مقابل این زن عجیب و غریب اما دوست داشتنی و مهربان، مانند یک کودک خردسال می دید پرسید:
"مگر تو زبان ما را می فهمی؟"
زن یک سینه دار سابق که حالا مانند زنان زمینی شده بود پاسخ داد:
" من خیلی سریع می آموزم"
مرد، با احتیاط ولی نه از روی ترس، بلکه چون نمی خواست زن غریبۀ دائمن در حال تغییر را بیازارد گفت:
" ما کی ازدواج کردیم؟"
زن مریخی پاسخ داد:
" در میدان ازدواج، بعد از آنکه جرئت کردی و بدون در نظر گرفتن مراسم، از شیر من نوشیدی!"
مرد باهوش زمینی گفت:
" پس به همین دلیل آنها با خشم به من می نگریستند؟"
زن زیباروی مریخی پاسخ داد:
"بله!"
مرد گفت : " خوب شد مرا نکشتند"
زن پاسخ داد: " چرا کشتند، ولی من ترا زنده کردم، چون در هر حال شوهر من شده بودی"
قسمت جالب ماجرا این بود که با اینکه مرد زمینی بطور غیرارادی قانون شکنی های زیادی را در این سیاره انجام داده و زن مریخی را به دردسر انداخته بود، اما در چهره این زن هیچ اثری از ناراحتی و یا عصبانیت دیده نمی شد و همواره با یک لبخند کوچک شیرین و با ملایمت صحبت می کرد.
مرد آرام آرام حس می کرد به زن مریخی متغییر، علاقمند می شود. نه! علاقمند نه! عاشق او می شود.
از زن بویی عجیب اما بسیار دوست داشتنی تراوش می کرد. اصولن همه چیز این سیاره عجیب بود. مرد احساس کرد دلش نمی خواهد هرگز این محیط را ترک کند و اصلن دلش می خواست زمان از حرکت بایستد، اما ناگهان سوالی به ذهنش خطور کرد و از زن غریبه ای که حالا آنجا ایستاده بود و ادعا می کرد همسر اوست پرسید:
"اما تو یک شکل دیگر بودی، چطور......."
زن مریخی خوشبو، بی درنگ پاسخ داد:
" زنان مریخی بعد از ازدواج، در عرض مدت کوتاهی به همان شکلی در می آیند که مردشان می خواهد و میل دارد. حالا من برای مریخی ها زن عجیبی هستم!"
مرد فضانوردی که تا چند ساعت پیش از فرط گرسنگی و تشنگی در نیم قدمی مرگ بود، حالا در یک سالن بسیار اشرافی در مقابل زن زیبارو و خشبویی قرار داشت که فرم بدنش کاملن مطابق با استانداردهای زنان کامل و پرفکت زمین می باشد. زنی که فقط با خوردن شیر او، بجای آنکه با او رابطه مادر- فرزندی بیابد، همسر او شده بود.
مرد فکر کرد:
" چقدر دوستش دارم، آیا باید به او بگویم؟"
در این حال، لبخند همیشگی زن، کمی گسترده تر شد و گفت:
" نه لازم نیست. من خود می دانم. زیرا این تغییرات را خودم ایجاد می کنم!"
و در دنباله صحبتش که مانند همه اتفاقات این چند ساعت، عجیب بود ادامه داد:
" در این سیاره، کنترل اوضاع بدست زنان است!"
و مرد اندیشید: " اگر روزی جور دیگری میل کند چه خواهد شد؟"
زن عجیب وانمود کرد که این قسمت از فکر مرد را نخوانده است! و خود را به نفهمی زد.
........
چه مدت زمانی بود که او در این سیاره ازدواج کرده بود؟ یک سال زمینی؟ ده سال زمینی و یا بیشتر؟
مرد گرچه خود را در وقوع پدیده ها، بی اختیار می دید، ولی از این بابت ناراحت نبود، زیرا زن مریخی نمی گذاشت زمان برای او خسته کننده و کسالت آور باشد. در میان انبوهی از افکار متفاوت که برخی از آنها برای مرد متاهل زمینی کاملن جدید بود، ناگهان مرد بیاد آورد که از زمان ورودش به این سیاره، هنوز نخوابیده است و با این فکر، در احاطه موسیقی دلپذیر مریخی که منشا آن معلوم نبود و در نشئگی بوی خوبی که هراز چندگاهی تغییر می کرد و محیط را عطرآگین می ساخت، احساس خواب آلودگی نمود و به آرامی چشمان خود را فروبست.
........
صدای موسیقی که بعنوان زنگ ساعت از دستگاه روی میز برخاست، مرد را از خواب عمیقی بیدار کرد. او دقایقی را روی تخت خود نشست و گیج و مدهوش نگاهی به اطراف انداخت، اما مدتی طول کشید که متوجه شود، درون اتاق خوابش در شهر زادگاهش در روی سیاره زمین است. مرد بقدری گیج بود که به دنبال همسر مریخی خود جای جای آپارتمان را می گشت، بدون آنکه کوچکترین اثری از او بیابد. مرد پس از ساعتی با خود اندیشید: " همه اش خواب بود؟ مگر می شود؟" و از این بابت قلبش فشرده شد. از جای برخاست، به کنار پنجره رفت و آنرا گشود. با گشوده شدن پنجره این اتاق از آپارتمان که در کنار یک خیابان شلوغ قرار داشت، همراه با توده هوای گرمی که به دود ماشینها آغشته بود، صداهای ناخوشآیندی نیز به درون اتاق و طبیعتن به درون گوشهای او هجوم آورد و وی را بشدت آزرد. مرد دوباره همه آنچه را که تجربه کرده بود در ذهن خود مرور کرد و با خود گفت: " نه! غیرممکن است." همراه با این افکار، شدت نا امیدی و اضطراب در او اوج گرفت و از حال رفت و پیکرش بر زمین افتاد. ......
.................
صدایی ملایم و به نرمی و لطافت نسیم سحر که در یک صبح تابستانی از میان دشتهای پرگل می وزد، به گوشش رسید. این بو برایش آشنا بود و قطعات موسیقی نیز دیگر برایش نآشنا نبود. او بوی عطر همسر مریخی خود را می شناخت.
لحظه ای بعد مرد زمینی چشم گشود و چهره زن محبوب مریخی خود را بالای سرش دید که با نگرانی از او می پرسید:
" عزیزم چه شده است؟ خواب آشفته دیدی؟ نگران نباش، از این پس لازم نیست بخوابی! چون دیگر هم ذهنت و هم جسم جدیدت به اینجا تعلق دارد."
مرد احساس امنیت و آرامش نمود. آرامشی که هرگز در تمام طول زندگی زمینی خود احساس نکرده بود. او در جواب همسر خود گفت:
" بله! دگر هرگز ترکت نمی کنم!"
…………………….
در حدود ۲۲۵ میلیون کیلومتر آنطرف تر در آپارتمانی مابین میلیونها آپارتمان دیگر، در یک شهر از صدها شهر یک کشور از سیاره زمین، جسد مردی که گمان می رفت چند روز از مرگش گذشته باشد یافت شد.
بی صدا، آرام، و عمیق
فرامرز تابش
آلمان. ترویزدورف
داستانی از کتاب معجزه گوادلوپ
کد مقاله در آرشیو پژوهشکده اندیشه آنلاین آلمان:
lvnd öi hc tqh Hln
























